ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
(( نورا. وارد اتاق شود.لحظه ای گوش میدهد.وقتی مطمین میشود هلمر در خانه نیست پالتویش را در می آورد.کنار آتش می رود و روی مبل مینشیند.در حالی که دستانش را گرم می کند،انگار به رویا فر میرود))
نورا : چه آتش گرمیست.چه آتش زیباییست.چه سرخی عجیبی دارد.ای آتش زیبای من ، چه کسی تو را زندانی کرده است؟ چه کسی شعله های زیبایت را همچون برگهای پاییزی در گوشه ای جمع کرده است؟ من؟ آری.فکر کنم خودم بودم . پس لعنت به من .
آتشک . تو حرف مرا می فهمی . مگر نه؟ این انسان ها هستند که مارا نمیفهمند.
آری!انسانها نمیفهمند که سنجابها چقدر بادام سوخته را دوست دارند و چکاوک ها چقدر پرواز را. آیا میشود که پرنده ای در قفس همچو خورشید در آسمان بدرخشد؟ شاید...تنها اگر خود پرنده نداند در قفس است.
انسانها هرگز نمی فهمند که چشمان عروسک چه می گویند.
ای آتش زیبا. وقتی انسان ها بیایند من دوباره در پوشش شیشه ای خود میروم .این را میدانم.اما اکنون تو همدم من باش.ای آتشک...
(( صدای در می آید و هلمر وارد میشود. نورا لبخندی میزند و به استقبال او می رود.))
یکی از دوستام تو فیسبوک چنین مطلبی نوشته بود:
اجبار را در تمام رفتارمان ب نمایش میگذاریم
ولی اختیار و آزادی را در قلب هایمان حصر کرده اییم.